گرامی روزنامهی همشهری،
پنجشنبه، اول تیرماه، در صفحهی دوم ضمیمهی خانوادگی آن روزنامه، آقای علی کدخدازاده به عنوان گزارشگر در گفتوشنودی با وزیر فرهنگ و آموزش عالی جمهوری اسلامی در پرسشی که به طنز شبههانگیز بیشتر میمانست از «صلاحیت شیخ مصلحالدین سعدی و حکیم ابوالقاسم فردوسی» برای استادی دانشگاه، آن هم در زمانهای که بیشتر فرهیختگان گرفتار هفتخوان «ستاد انقلاب فرهنگی» شده و خانهنشین و یا آواره گردیدهاند، سخن به میان آورد و آقای محمدرضا هاشمی گلپایگانی به ژاژخایی پرداخت و ژرفای بیمایگی، کمدانشی، و ناآشنایی خود را با فرهنگ ایرانزمین آشکار کرد. از آن روز، در انتظار بودم ادبپروران، پژوهشگران، و نهادهای فرهنگی، که شمار آنها هم بسیار است، به این گستاخی و اهانت نسبت به دو شخصیت برجستهی ادبی، فرهنگی، و تاریخی ایران واکنشی درخور نشان دهند؛ ولی دریغ! در میهن بلازدهی من، اختناق و سانسور چنان جو گستردهای یافته که قلمها در نیام شکسته و نفسها گویی در کام بریده است!
ناگریز من، که سراسر کودکیام، چونان دیگر فرزندان این سرزمین، با نوای دلنشین شاهنامهرنگ گرفته و پهلوانان آن انسانهای آرمانیام هستند و در جایگاه مادری نیز با کلام فردوسی نهال ایرانستایی در دل دختر و پسرم نشاندهام، تنها به حکم وظیفهی ملّی و با کولهبار عشق به همهی رادان گرانسنگی که در هنگامههای سختگذر جان گرامی را سپر بلای این میهن ورجاوند کردهاند، با فروتنی و پوزش از همهی صاحبنظران عالیقدر، این نامه را برای آن روزنامه میفرستم و، بنا بر قانون مطبوعات ــ اگر قانونی بر جا باشد ــ میخواهم به چاپ برسد؛ گرچه خود نیز به گونهی نامهی سرگشاده آن را به آستان ملت ایران عرضه میدارم تا، به سهم خویش، گرد آزردگی از روان آن بلندآوازهترین نمادهای اندیشهی بشری، که هر یک زمینههای ویژهای داشتهاند، از این ناسپاسی بزدایم.
آقای محمدرضا هاشمی گلپایگانی، که از معاودین از کشور استعمارساختهی عراق است و بخش نخست آموزشهای خود را از نژادگرایان حزب بعث گرفته است و، به برکت زدوبندهای خانوادگی، بدون داشتن شایستگی، در ستاد انقلاب فرهنگی، که هدف آن تاراندن استادان کارآمد از دانشگاهها بود، به کار پرداخته و، در کابینهی دوم آقای علیاکبر هاشمی رفسنجانی، با داعیهی «مهندسی پزشکی» و یدک کشیدن لقب «دکتر»، بیبهره از علوم انسانی و ناآگاه از زیروبم آموزش و پرورش، بر کرسی وزیری فرهنگ و آموزش عالی نشانده شده است، در مصاحبهی یادگردیده، ماهیت «عربگرایی» و «بعثزدگی» خود را نشان داد.
گزارشگر روزنامهی همشهریمیپرسد: «اگر سعدی زنده بود، فکر میکنید، حاضر میشد، با وضعیت فعلی، استاد یکی از دانشگاههای کشور شود؟» وزیر پاسخ میدهد: «با روحیات بسیار قوی و انعطافپذیری که از سعدی میدانیم، خودش را تطبیق میداد. سعدی شخص بامعرفت، اهل زندگی، و اهل تجربه بود.» و با این برداشت، بهکنایه، به شیخ مصلحالدین سعدی، یکی از درخشانترین ستارههای آسمان ادب ایران، تهمت سازشکاری، رنگبازی، و تن دادن به جدول ارزشهای حاکم برای چسبیدن به زندگی زد.
در بخش دیگری از این گفتوشنود رسواگرانه، از وزیر فرهنگ دربارهی شاعر فرزانهی ایرانزمین، استاد سخن، حکیم ابوالقاسم فردوسی، چنین پرسش شده است: «با ملاکهای شما در این وزارتخانه، آیا فردوسی میتوانست پست استادی بگیرد؟» و نامبرده در پاسخ نابخردانهای که نشان از بیدانشی و غرضورزی دارد چنین میگوید: «در مقطع زمانی و مکانیای که فردوسی زندگی میکرد، حتماً؛ اما با معیارهای امروزی، شک دارم. در ملاکهایی که ما داریم، مدحگویی راجع به شاهان پسندیده نیست؛ چون فردوسی با همهی خصوصیات خوبی که داشته این مسئله در کارهایش انعکاس دارد و ممکن است این مدحگویی برایش مشکل ایجاد کند.»
این داعیهی تنگنظرانه، که بزرگمردی چون ابوالقاسم فردوسی به سودایی در مدح کسانی سیلابهی روح بر ورق رانده باشد، سخت بیبنیاد است و دور از انصاف؛ که شاهنامهدرخششی در تاریکی اختناق و فریاد رعدآسایی در خلأ ارزشهای ایرانی است. زمانی که ترکان غزنوی خاندانهای ایرانی را برانداختند و شعرفروشان درباری همهی آن سیاهکاریها را با مدیحهسرایی رقم زدند و دیگرگون جلوه دادند، از گرد راه سواری پدیدار شد با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان و ارادهای چون کوه سترگ؛ او فریاد برآورد:
چنین گفت موبد که مردن بنام به از زنده دشمن بدو شادکام
آن خِرد همیشهبیدار بهدرستی میدانست هر بینش که برای رسیدن به رستگاری از کورهراه بیداد بگذرد بهفرجام نارستگار است؛ و سخن فردوسی سخن ریاکاران دنیادوست، که خود را به جامهی اندیشهای دلپذیر میآرایند و آن را به فساد میکشند و سود میجویند، نیست.
حکیم ابوالقاسم فردوسی، به داوری تاریخ، بیزار از چاپلوسی و مدیحه است، رواجدهندهی زبان فارسی، پایبند شیعهگری، و دشمن تازی و ترک به مثابهی دو عنصر اشغالگری است که پنجه بر گلوی ایران نهاده بودند.
زندگی چنین اسطورهای، که در گذشتهای بیآغاز و آیندهای بیفرجام جاری است و حرکت اندیشهی او چون کلافی به بزرگی فلک کلی واحد و تمام، پردیسی خودسامان و خودپایدار [است] که باید به گونهی پدیدهای اصلی پیش رو نهاد و از درون سنجید؛ و این نه کار هر خس و خاشاک است. جهان از فروغ چنین انسانهایی روشن است که جانمایه از راستی و رادی گرفتهاند و، بهرغم تلخکامیها و فروریزی ارزشها، دست از تلاش و ستارهباران شب زندگی ملّی برنداشتهاند، چونان مشعلی فروزان در ظلمت و تردید و بزدلی و رنگبازی.
حکیم ابوالقاسم فردوسی مردی یزدانشناس، هنرمند، دوراندیش و عاشق ایران، در دوستی استوار، و در وفاداری پایدار، به درازنای آرزوهای ملتی که خود را در او خلاصه میکند؛ جانبرکفی که در راه هدف سر از پا نمیشناسد و خویشتن را فدای سود و صلاح ملت مینماید؛ نگاهبان ایران و آرامشبخشایندهی همگان.
بهراستی آیا صدای وزیر فرهنگ و آموزش عالی جمهوری اسلامی آنجا که استادی حکیم ابوالقاسم فردوسی را دچار اشکال میبیند صدای وزیر کاسهلیس سلطان محمود غزنوی نیست که قتل او را آرزو میکرد؟
بیمهری به شاهنامهو دشمنی با فردوسی، آن پیامآور خِرد و دانش در این سرزمین، تازگی ندارد. بیش از هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار حکیم مینوسرشت ایران میگذرد؛ در میان سفلهپروریهای پهنهی تاریخ، بیدادی که بر او رفته بیمانند است.
با گذشت بیش از هزارسال، هنوز جهان شگفت شاهنامهبر ارباب فضل دربسته و ناشناخته مانده است؛ ولی در این دوران دراز، شاهنامهزندگی پرشکیب خود را میان تودهی مردم نیاخاک اهورایی ما ادامه داده است و صدای گرم آن استاد در همهی زمانها و همهی مکانها شنیده میشود.
بیش از هزار سال است که فروزهی تابناک شاهنامهگسترهی فرهنگی میهن را روشنی، شور و امید بخشیده و فرزندان ایران دیرینهسال در دشتها و کوهساران، از کنارههای سرسبز آمودریا تا بستر گرم اروند خونین، از ستیغ برفآگین بلندی کوههای قفقاز تا کرانههای نیلگون خلیج فارس و دریای عمان، همه جا و همه گاه، شاهنامه، این سرود جاودانهی هستی و یگانگی ملّی، را سردادهاند که سرچشمهی امید و پایداری و مایهی سربلندی بوده است؛ و به سبب کلیت جهانی و آشکارکردن ژرفترین دردهای آدمی تا کنون همپای زمانه آمده و از تطاول جان بهدربرده است.
بیگمان ستیزهی واپسگرایان برکرسیقدرتنشسته با شاهنامه، که نمونهاش ستردن داستانهای آن از کتابهای درسی است، ریشه در اندیشهی آنان نسبت به این سرزمین، که جولانگاه گردیده، و بزرگان ملّی ما دارد. ولی نگاهی به شمار روزافزون نوشتارها، کتابها، فصلنامههای پژوهشگران، در همین دوران وانفسا، پیرامون حکیم ابوالقاسم فردوسی داوری مردم را نشان میدهد که، در سالهای سیاه سلطهی بیگانه، شاهنامهرا در پستوها و به دور از حیطهی گزمهها حفظ کردند و سینهبهسینه این سرودههای آسمانی را نسلی به نسل دیگر سپرد تا جایی که امروز تندیس شکوهمند آن نماد ایرانیگری را در جایجای این کهن بوموبر برافراشتند. حال زمانهی فضیلتسوز کار را بدان جا کشانیده که یک روزنامهی دولتی به این حریم خِرد و رایت آزادی و آزرم و دینداری چنین گستاخی روامیدارد و سخنان زشت و سخرهآور مردی تربیتشدهی بعثیان را، که کلاه کج نهاده و راست نشسته، بازمیگوید!
راستی را آقای محمدرضا هاشمی گلپایگانی، وزیر فرهنگ و آموزش عالی جمهوری اسلامی، شاهنامه، این شناسنامهی تاریخ و هویت ملّی و دادنامهی انسانی، را حتی یک بار ورق زده است و مفهوم «مدیحهسرایی» را میشناسد؟ و آیا جا ندارد به سبب این بیدانشی جایگاهی را که بهناحق اشغال کرده ترک نماید؟ و شایستهترین روش جبران این بیحرمتی آن است که به دانشگاه پلیتکنیک باز گردد و، در درسی که داعیهی تخصص آن را دارد، مهندسی پزشکی، انجام وظیفه کند و دیگر گرد کارهایی که از آن آگاهی ندارد نگردد.